سارا


 

نويسنده: زهرا عبدي
تصويرگر: سيد ميثم موسوي



 
سارا توي اتاقش نشسته بود و نقّاشي مي كشيد. او مي خواست يك جنگل بزرگ و سرسبز بكشد. مامان توي اتاق آمد و گفت: «دخترم يك خبر خوب دارم، مطمئنّم از شنيدنش خيلي خوشحال مي شوي!»
سارا مدادش را روي زمين گذاشت. دفترش را بست و با كنجكاوي به طرف مامان آمد و گفت: «مامان زودتر بگو، دلم آب شد.»
مامان گفت: «مادر بزرگ تلفن زد و گفت كه مي خواهد به خانه ي ما بيايد.»
صورت سارا مثل يك گل شكفته شد. «واي چه قدر خوب! خيلي وقت است كه او را نديده ام، حالا كي به خانه ما مي رسد؟»
مامان گفت: «فكر مي كنم غروب به شهر ما برسد.» سارا گفت: «پس من مي روم.»
مامان گفت: «مي خواهي كجا بروي؟»
سارا همان طور كه به طرف حياط مي رفت گفت: «جلوي در حياط مي روم و همان جا منتظر مامان بزرگ مي مانم.»
سارا در حياط را باز كرد.
سرش را از در بيرون كرد و به دو طرف كوچه نگاه كرد. هيچ كس توي كوچه نبود. دو تا يا كريم روي ديوار راه مي رفتند. به سارا زل زدند و هو هو، هوهو هو كردند. سارا روي پله نشست. هوا خيلي گرم بود. مامان پيش سارا آمد و گفت: «سارا خانم شما مي خواهيد آن قدر اين جا بنشينيد تا مادربزرگ بيايد؟»
سارا گفت: «بله. مگر اشكالي دارد؟ بهتر است شما هم اين جا بمانيد. وقتي مادربزرگ بيايد و ببيند كه ما جلوي در نشسته ايم، مي فهمد كه چه قدر دوستش داريم. آن وقت زود به زود به ما سر مي زند.» مامان خنديد و گفت: «اگر اين جا بنشيني فقط خسته مي شوي، آن وقت انتظارت هيچ فايده ي ديگري هم ندارد. تو مي تواني هم منتظر باشي و هم كارهاي ديگري را انجام بدهي!» سارا با تعجب پرسيد: «مثلاً بايد چه كار كنم؟»
مامان گفت: «خيلي كارها هست. بلند شو بيا تا برايت بگويم.»
سارا كمي فكر كرد. بعد همراه مادرش بلند شد و به خانه رفت. آن ها با هم مشغول كار شدند. مامان حياط را جارو زد و شست وسايل اتاق را گردگيري كرد. سارا هم دست و صورتش را شست، موهايش را شانه زد. گل سرسيبي شكلش را به موهايش بست. لباس تميزي پوشيد و اتاقش را هم مرتب كرد. ميوه و شيريني ها را توي ظرف گذاشت. بعد سراغ دفتر نقّاشي اش رفت. نقّاشي اش نيمه كاره بود. درخت ها و گل هايش بي رنگ بودند. مداد سبزش را برداشت و شروع كرد به رنگ آميزي.
هوا تاريك شده بود. مامان نماز مي خواند. براي شام خورشت قورمه سبزي پخته بود. بوي خورشت همه كوچه را گرفته بود. سارا شنيد كسي در مي زند. دفترش را بست و با سرعت به طرف حياط رفت. در را باز كرد. مادربزرگ بود. مادربزرگ را بغل كرد، از ته دل خنديد و گفت: «سلام!»
مادربزرگ سرش را پايين آورد و گفت : «سلام به روي ماه و خوشگلت! به به ماشاالله چه قدر بزرگ شدي!» بعد پيشاني سارا را بوسيد. سارا دست مادربزرگ را گرفت. با هم به داخل حياط آمدند. سارا گفت: چرا اين قدر دير كرديد؟»
مادر بزرگ گفت: «اتوبوس خراب شد. كمي طول كشيد تا تعميرش كنند. اين طور كه معلومه تو خيلي منتظر آمدن من بودي؟»

سارا با تعجب پرسيد: «شما از كجا مي دانيد؟»
مادربزرگ خنديد و گفت: «يا كريم ها بهم خبر دادند.»
بعد با هم خنديدند.
سارا گفت: «خيلي از نقّاشي هايم را بايد نشان تان بدهم.»
مادربزرگ هم گفت: «من هم كلي قصه دارم كه بايد برايت تعريف كنم.»
آن شب به سارا، مامانش و مادربزرگ خيلي خوش گذشت. وقتي سارا مي خواست بخوابد، از پنجره آسمان را نگاه كرد و آرام گفت: «خدايا! كاري كن كه همه ي بچه ها هميشه در كنار خانواده هايشان باشند.»
منبع:نشريه مليکا، شماره 58